دیروز برای اولین بار با هم ختم رفتیم. بابابزرگ بابایی فوت کرده بود.بماند از شیرین کاریهایی که توی مسجد کردی و حسابی من رو خندوندی.رفته بودی ستون وسط مسجد رو چسبیده بودی و فکر میکردی مال خودته. چند بار باامید رضا که می خواست ستون رو مثل شما بغل کنه برخورد کردی...بنازم جزبه.... یکبار دیگم نوه ی خاله بزرگه داشت شما رو اذیت میکرد...من دستم رو جلوش گرفتم تا نزنه...از این کار من انقدر خوشحال شدی و یک جوری به من لبخند میزدی و با هزار معنی نگاه میکردی که نگو نپرس.. امروز صبح یک دامن جدید تنت کردم..مثل اینکه کمرش اذیتت کرد که صدای اعتراضت بلندشد..من سریع درش آوردم...اومدی من رو بوس کردی و رفتی... من .... باورم نمیشد. راستی بالاخره ب...